خواجه محمد مهتاب را دیدند که از میخانه بیرون می‌آید. گفتند: تو را نزیبد چنین جای. گفت: در کوی ما افتاده‌مردی است که شراب می‌نوشد و کعبتین می‌اندازد. امروز خواست که با او به سرای می‌خواران آیم. اجابت کردم. گفتند: تو را با شراب‌خواران چه نسبت است که خواهش ایشان اجابت کنی؟ گفت: نسبت همسایگی. گفتند: چرا همسایه با تو به مسجد نیاید؟ گفت: ندانم. گفتند: چرا کتاب و سجادۀ تو، شراب و کعبتین از او بازنگرفت؟ گفت: ندانم. گفتند: چرا همچون تویی را به شراب‌خانه خوانده است؟ گفت: ندانم. گفتند: آیا رسد روزی که او با تو به مسجد درآید؟ گفت: ندانم. گفتند: پس تو چه دانی؟ گفت: دانم که مستی شراب انگور را افاقه در دنیا است و مستی شراب غرور را اقامه تا عقبا است.