مولوی در دفتر چهارم مثنوی می‌گوید: روزی مجنون بر شتری ماده سوار شد تا به سوی منزل لیلی رود؛ اما شتر به‌تازگی کره‌ای به دنیا آورده بود و نمی‌خواست از او دور شود. مجنون هوای منزل لیلی در سر داشت و شتر آرزوی بازگشت به سوی فرزند خویش. شتر هرگاه که می‌فهمید مجنون در خیال لیلی فرورفته و افسار از دست او رها شده است، به عقب بازمی‌گشت. مجنون که به خود می‌آمد، خویش را در مبدأ راه می‌دید و دوباره می‌کوشید شتر را به راه آورد و به سوی منزل لیلی ره سپارد. سه روز در راه بودند؛ اما هر روز در اول راه.

میل مجنون پیش آن لیلی روان
میل ناقه پس پی کره دوان

یک دم ار مجنون ز خود غافل بُدی
ناقه گردیدی و واپس آمدی

مجنون دانست که ناقه‌ از او عاشق‌تر است. پس او را به حال خود رها کرد و پیاده به سوی لیلی راه افتاد.

داستان ملت‌ها و حکومت‌ها گاهی داستان همراهی دو عاشق با یک‌دیگر است. هر یک هوایی دیگر در سر دارد. یکی نان می‌خواهد و شغل و ارزانی و رشد اقتصادی و آسودگی خاطر و هوای پاک و محیط زیست پایدار و تعامل با دنیا، و دیگری نابودی فلان و بهمان. یکی هوای پیوستن به جامعۀ جهانی در سر دارد و دیگری پیوسته تیغ گسستن را تیز می‌کند. یکی به تجربه‌های بشری می‌نگرد و دیگری همۀ دستاوردهای جهانی را مشکوک می‌خواند و همۀ نهادهای بین‌المللی را مزدور. یکی از این دو باید معشوق خویش را وانهد تا بتواند دیگری را همراهی کند؛ وگرنه در این راه دراز، هر دو پیر و خسته و زمین‌گیر می‌شوند.
گفت ای ناقه چو هر دو عاشقیم
ما دو ضد پس همره نالایقیم