غم‌مخور. ما بيرون از خود نيستيم. همينيم كه هستيم. زندگي، جز اين نيست كه مي‌بينيم و مي‌چشيم؛ همين تلخي‌ها، همين شرم‌ها، همين بودن‌هاي عاريتي، همين عشق‌هاي اجاره‌اي، همين عقدهاي موقت و همين دلواپسي‌هاي مسخره. بيرون از ما هيچ چيز براي فهميدن و لذت‌بردن وجود ندارد. ما سايه‌هاي يك حقيقتيم و هر يك از ما هزاران سايه از جنس حقيقت مي‌تواند داشت. از آنان مباش كه هماره در كار قربان كردن حقيقتي در پاي حقيقتي ديگرند.

 

باور نمي‌كني؟ نگاه كن عقربه‌هاي ساعت را كه بر روي دو، همان آرامش و وقار را دارد  كه بر روي سه و چهار و دوازده. نه بزرگ‌تر مي‌شود و نه آهسته‌تر و نه دچار وسوسه انتخاب راهي ديگر. دقيقه مرگ صاحبِ خانه را با همان آرامشي نشان مي‌دهد كه ثانيه‌هاي زفاف را. مي‌چرخد و مي‌چرخد و نيك مي‌داند كه بر سينه ديوار يا بر روي ميزكار يا در دست اين و آن بودن، فرقي به حال او ندارد. همه نگاه‌ها به او است و اگراو يك لحظه از كار افتد، همه حادثه‌ها مي‌ميرند. روح ناميراي هستي است كه در كالبد دقيقه‌هاي مردني مي‌لولد. عقربه‌هاي ساعت مي‌چرخند و با خود غم‌هايي را مي‌آورند كه همچون سنگ‌هاي زمخت و وحشي، شيشه وجود ما را مي‌شكنند. گاه نيز لحظه‌هايي را مي‌آفرينند كه هيچ غمي از عهده آنها برنمي‌آيد.

 

غم مخور. ثاينه‌ها با همه زخم‌ها و خراش‌هاي بي‌رحمشان، مي‌گذرند و براي تو دقيقه‌هاي نو و سال نو مي‌آورند؛ تا باز ببيني كوري‌هاي بينايان را، و گوش‌هايي كه با همه درازي، اما نمي‌شنوند. درازتر نيست آيا گوش من از آنان؟ تارتر نيست آيا چشم من از چشم ايشان؟ من، آنان را نمي‌بينم، يا آنان من‌ را؟ چه فرقي مي‌كند؟ يكي، شكوهش را در خواري من مي‌بيند و يكي نيز خار را مي‌بويد، مي‌بوسد، بر چشم مي‌كشد. گل است خار او در چشم او؛ خار است گل او در چشم من. چه مي‌انديشيم كه اين‌گونه به جان هم افتاده‌ايم؟ آيا زمين براي همه ما به اندازه كافي، علف‌هاي تر ندارد؟ كدام حقيقت، تو را چنين مسحور خود كرده است كه هيچ حقيقت ديگري را نمي‌تواني ديد؟ به كدام آييني كه مخالف‌ات را دشمن مي‌خواني و دوستت را وسيله‌اي براي برآوردن چشم دشمن؟ تو كيستي كه بت‌هاي خود را جاندارتر از بت‌هاي من مي‌داني؟ من كيستم كه جسمم را ارزنده‌تر از جان تو مي‌بينم؟ بنشبن كنارم تا با تو بگويم كه من نيز از پوست و گوشت و استخوانم، و قلبي دارم كه گاه تند مي‌تپد و گاه تندتر. عذابم مده با خبرهايي كه هر گوشه آن را يكي ساييده است و تا به من برسد، ديگر آن نيست كه بوده است. چرا نمي‌گذاري هم‌بازي من بخندد؛ بي‌آنكه شرم كند از خنديدن و دويدن و فرياد شادي كشيدن؟ بنشين تا بگويم كه آرمان‌هاي من نيز براي من گرامي‌اند و اگر من هم مانند تو بينديشم، جهان باغ وحشي خواهد شد مملو از دندان‌هاي تيز و جگرهاي سوخته و چشم‌هاي دريده و عشق‌هاي ناتمام. فقط تو نيستي كه بر جنازه دوستت، شانه مي‌لرزاني. بر سفره سرنوشت ما نيز از اين لقمه‌ها بسيار است. به همه اشك‌هايي كه نياكانت بر گورهاي خاموش ريخته‌اند سوگند كه مخالف تو دشمن تو نيست؛ اما دشمنان تو گاه مخالفان تو نيستند.

 

غم‌مخور. نو مي‌شود سالي كه در آن، چشم و گوشت در محاصره رنگ‌هاي سرخ بودند و صداهاي تيره.

 

سال نو را تبريك مي‌گويم به خود و به همه آرزوهايي كه با خود به گور خواهم برد؛ آرزوي خوردن يك فنجان چاي داغ در كنار شومينه فراغ؛ آرزوي خنده‌هاي حيات‌بخش؛ آرزوي بوسيدن دستي كه فردا در عزاي من بر سينه نمي‌كوبد؛ آرزوي شنيدن صداي نفس‌هاي هم‌بازي‌ام آنگاه كه از دويدن و گريختن خسته مي‌شود و به من پناه مي‌آورد؛ آرزوي آغوش‌هاي باز و شرم نكردن از «دوستت دارم»ها. كم است اين آرزوها يا بسيار؟ اگر كم است، اين كم را از ما نگيريد؛ اگر بسيار است، چرا به چشمتان نمي‌آيد؟

 

غم‌مخور؛ سال نو مي‌شود و حق‌هاي ديگر نيز براي ما مسلّم مي‌شوند. باش تا ببيني روزي را كه دوست داشتن، گناه نيست و آرزو را هيچ فتوايي، حرام نمي‌كند و رگ‌هاي زندگي از آمپول تبليغات، آماس نمي‌شود. آن روز من نخواهم بود؛ اما هستند كساني كه بر ناداني‌هاي ما بخندند؛ آنچنان كه اكنون ما بر قرن‌هاي وسطي مي‌خنديم. خواهند خنديد بر ما مردماني كه آسمان نزد آنان، بهانه‌اي براي نديدن زمين نيست.همه مقصود خلقت، تويي. بيرون كن از سر غم‌پرستي را كه آيين ابليس است، و خدا شادي است، و بودن يعني خنديدن. بخند هم‌بازي من.