بی منم من امروز؛ بی‌هیچ دف و تاری؛ بی‌هیچ شرابی و کتابی. سایه‌ها را می‌شناسم، مانند کودک سینۀ مادر را؛ مانند زن، بوی تن معشوق را. از پیش چشم من می‌گریزند و در ناپیدای هستی می‌میرند. مرا به سوی خود می‌خوانند سایه‌ها. من اما وزن و آرزو دارم هنوز. چگونه بیاویزم به دستان بادپیمای اجل؟
گفتی خسته‌ام. گفتم خسته‌تر از بال کبوتری که از گرگ‌ومیش سحر تا اذان مغرب، بر هوا کوبیده است؟ خسته‌تر از زبان سگ در هوس استخوان خر؟ برخیز و شانه‌های ابتکارت را نذر درویشان بی‌حیا کن؛ باشد که رستگار شوی.
آی مرد سال‌های جنون، آی مرد حماسه‌های پرشين‌هاليوود، مرد خطابه‌های شورانگیز! سایه‌ها تو را هم دوست می‌دارند. روزی خواهند آمد و تو را با خود می‌برند. تا کجا؟ تا آنجا که دیگر نه مقدسی و نه تمثال آروزهای رضا، اصغر، عباس، منوچهر، سکینه و سارا. آرزوهای مرا به حساب قوریل‌های مست ریختی و سپس صفحۀ شطرنج گشودی که آنک تو و ما؛ آنک تو و نبوغ دیوارهای بلند.
روزگارت چگونه است مرد خدا؟ هنوز شاهنامه می‌خوانی؟ هنوز ستاره‌های آسمان را دزدان درخشش گونه‌های معطرت می‌دانی؟ مرد خدا، چه بنامم تو را که قرن حاضر را نرنجانده باشم؟ مگر تو نبودی که بر سایه‌ها تازیانه می‌زدی و دیرشان را زود می‌کردی و زودشان را دیر؟ چرا دیگر شمع نذر نمی‌کنی؟ عجب نیست. شمع‌ها را به پاسبانی بام بلندت فرمان داده‌ای و خدا را صدهزار مرتبه شکر که تو هستی.
گرمم. داغ داغ؛ چونان جنازه‌ای که بازمانده‌اش تویی؛ چونان شگردی که در نیزه‌های شیر و خورشید است. تنور نانوایی پدرم از تو گرم است ای اهورای مست، ای مست‌ترین فاحشۀ شهر بی‌‌آشوب. داغ داغم از نیزه‌هایی که بر آن تکه‌های جگر مادرم را کباب کردی و با شراب آمیختی. روزگارم خوش است. خوش‌تر از این، هوس‌های نفس اماره است. از سبزی برگ شاخه‌های زرد آموختم که ثانیه‌ها قربان‌گاه سال‌های عمرم بودند و من نمی‌‌دانستم. همه فدای یک تار موی تو ای خوش‌قدوقامت‌ترين آرتيست ايرانی، آی آرش بی‌كمان، ای فرهاد تلخ.
دف و تارم را زیر پای بهشت‌آسای تو شکستند... اما عجب صدای بی‌گوشه‌ای است صدای شکستن تار، صدای دریدن دف. تو اما نخواهی شنید صدای بال فرشته را؛ كه در ماه‌های تو اردیبهشت نیست.