بیست و دوم خرداد سال 88، برای سرنوشت ایران، یک روز تاریخی بود. در دهمین انتخابات ریاست جمهوری، رقابت میان زید و عمرو نبود؛ میان دو فرهنگ، دو جریان فکری و دو شیوۀ کشورداری بود. یکی از این دو جریان را مهندس میرحسین موسوی، نخست‌وزیر دوران جنگ و امام، نمایندگی می‌کرد و دیگری را عالی‌ترین مقامات کشوری و لشکری.
پارسال، در چنین روزهایی، من به‌رغم آن‌که عکس‌های آقای میرحسین موسوی را به در و دیوار می‌زدم، در دل آرزو می‌کردم که سکان دولت دهم، در دست رئیس دولت نهم باقی بماند؛ زیرا تجربۀ دولت اصلاحات، ثابت کرده بود كه موانع پیش روی اصلاح‌طلبان بیش از آن است که آنان بتوانند کاری از پیش ببرند. عصر همان روز که رأی دادم، به خانه برگشتم و در همین وبلاگ نوشتم:
«رفتم و مانند میلیون‌ها ایرانی به میرحسین موسوی رأی دادم؛ ولی اگر فردا به هر دلیلی نام محمود خوانده شود، باکی نیست؛ چون ادامۀ ریاست او بر قوۀ مجریه، بیشترین زیان را برای خود او و حامیانش دارد.» +
کاش این پیش‌بینی درست از آب درنمی‌آمد؛ کاش راهی برای گفت‌وگو وجود داشت؛ کاش ...
 درود می‌فرستم بر همۀ آنان که دل و جان‌شان در گرو این میهن گرامی است و حسرت می‌خورم بر حال خوش آنان که کشور را در آستانۀ رسیدن به دروازه‌های تمدن بزرگ می‌بینند.
در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت گو رو باک نیست
تو بمان ای آن‌که چون تو پاک نیست