● شاعر ملّی
شنیدهام بورخس گفته است: «مردم هر کشوری، به طور طبیعی و ناخودآگاه، شاعر یا نویسنده یا کتابی را به عنوان نماد ملی خود برمیگزینند که شباهتی به آنان ندارد!» مثلا شکسپیرِ عاشقپیشه و رمانتیک کجا و انگلیسیهای محافظهکار و کمحرف و سوداندیش کجا؟ سروانتس و دنکیشوت کجا و اسپانیای مهد خرافهگرایی و سنتپرستی اروپا کجا؟ شبیه همین فاصلهها میان گوته و آلمان، هوگو و فرانسه، و داستایوفسکی و روسیه، کمابیش به چشم میخورد. بر پايۀ اين نظريۀ ادبی، نمادهای ملّی، اهمیت جامعهشناختی هم پیدا میکنند.
(شوخی: ملکۀ انگلیس به ناپلئون، پیام داد: تو به کشور ما حمله کردی و ما با تو میجنگیم. اما تو برای زمین میجنگی و ما برای شرافتمان. ناپلئون نوشت: هر ملتی برای آنچه ندارد میجنگد!)
اگر این نكتۀ بورخس درست باشد – که به نظر من درست و مجرّب است - شاعر ملّی ما، بیهیچ شک و گمانی، حافظ است؛ چون:
1. او در کار خود(شاعری) بسیار دقیق، سختگیر، زحمتکش، باسلیقه، پرتوقع و ریزبین بود؛ اما بر دیگران سخت نمیگرفت و از کسی طلبکار نبود؛ بر خلاف اکثر هممیهنانش که در کار خود باریبههرجهتاند، اما به دیگران که میرسند، مو از ماست بیرون میکشند و مته به خشخاش میگذارند و بهطرز شگفتی بیملاحظه و تندخو میشوند.
2. بیش از پند، نقد را دوست داشت و پیش از دیگران، خود را نقد میکرد.
3. اخلاقگرایی را بر احکامپرستی، و اصلاح درون را بر ظاهرگرایی ترجیح میداد.
4. با همه میساخت، جز با ریاکاران مردمفریب و دینفروشان حرفهای.
5. حاکمِ شرابخوار و زنباره(شاه شجاع) را مدح میگفت، اما امیر نمازخوان و دشمن میخانه و ساز و آواز(امير مبارزالدين) را هجو میکرد.
6. قرآن، برای او همه چیز بود غیر از دام تزویر. به مخاطبش میگفت: دام تزویر مکن چون «دگران» قرآن را. نزد حافظ، ستون خیمۀ دین، قرآن است؛ نه اخبار و بخشهایی از تاریخ و سنتهای بر جای مانده از دورههای پیشین و فتاوای دانشمندان. و میدانیم که در میان کشورهای اسلامی، در هیچ کشوری به اندازۀ ایران، قرآن مهجور نیست. این مهجوریت، نه در اسم و رسم و برگزاری مجالس و مسابقات قرآنی، که در جایگاه عقیدهسازی و باروری باورهاست.
7. کمگو بود و بهرغم داشتن توانایی بسیار در ساختن غزلهای فراوان و زیبا، از همه کمتر سخن گفته است. چند ایرانی فاضل و فرزانه را میشناسید که از مهارتش در نوشتن و گفتن، نهایت استفاده را نكند؟ (شادروان محمد فرزان و کامران فانی و چند استثنای دیگر، قاعده نیستند)
8. نه مریدباز بود، نه مرادپرست؛ اما قدر مراد را میدانست و حرمت مرید را فرو نمیگذاشت.
9. با وجود اینکه شاعر بود، مبالغه نمیکرد و دچار جزمهای حقیر و چندشآور نمیشد و دریافته بود که حقیقت، همسایۀ دیواربهدیوار افسانه است و از در و بام به هم راه دارند، و میدانست که «ره از صومعه تا دیر مغان» به قدری نیست که بتوان «قوت بازوی پرهیز به خوبان» فروخت.
10. حافظ این قصه دراز است به قرآن که مپرس.