ای مهربا‌ن‌تر از گل، سلام ...

دیروز رفته بودم بنزین بزنم، کارتم را جا گذاشتم. فدای سرت.

گفتم «فدای سرت»، یاد یک خاطره افتادم. اوایل جوانی، یک‌بار رفتم مشهد و حدود دو ماه ماندم. شب‌ها پشت در موزه می‌خوابیدم و روزها یا در کتابخانۀ رضوی بودم یا در باغ ملی. هنوز هم هر وقت که می‌روم مشهد، حتما باید سری به این باغ شهری بزنم. تک تک درختانش را می‌شناسم و با همۀ نیمکت‌های آن خاطره دارم. حتی می‌دانم که هر گوشۀ این پارک، مخصوص چه نوع آدم‌هایی است. غمگین‌ها سعی می‌کردند در نیمکت‌های ضلع جنوبی باغ، دور از هياهوی خيابان و صداي فواره‌ها بنشینند. شاد و شنگول‌ها هم نیمکت‌های دور حوض و نزدیک به خیابان را ترجیح می‌دادند.

یک روز روی یکی از نیمکت‌های جنوبی باغ، با یک بازنشستۀ مخابرات مشهد آشنا شدم که به نظرم خیلی پخته و مهربان می‌آمد. دیدارها تکرار شد و من دائم برگشتن‌ام را به عقب می‌انداختم. این آشنایی تا آنجا پیش رفت که من را چندبار برای ناهار و شام به خانه‌اش دعوت کرد. اتفاق مهمی که افتاد این بود که او همۀ زمینه‌ها را برای من فراهم می‌کرد تا از دخترش، نرگس، خواستگاری کنم. نرگس، دانشجو بود و من یک کارتن‌خواب غریبه. خلاصه نشد.

روزی که خواستم از مشهد برگردم، رفتم صحن جدید (روبه‌روی خیابان تهران) و از دور با امام رضا خداحافظی کردم. آخرین نگاهم به گنبد طلایی امام، خاطرۀ نرگس را جلو چشمم آورد. در حالی که آه گرمی از سینه‌ام بیرون می‌آمد، بی‌اختیار گفتم: فدای سرت. آن لحظه نفهمیدم که دارم چی را فدا می‌کنم: نرگس را یا رنجم را؟ هر چه بود، آن روز هیچ فکر نمی‌کردم روزی جز یک کارت ‌گمشدۀ بنزین، چیزی برای فدا کردن نداشته باشم. اما غصه نخور! دولت قول داده است كارت‌های المثنی را دو روزه صادر كند.